قهوه خانه
گوشه ای دنج برای حرفهای خودمانی
Saturday, November 15, 2003
کتاب کیمیاگر را خیلیها خوانده اید. احتمالا بعضیها مثل خود من آنرا چن مرتبه خوندن. با این حال اینجا میخام یه داستان را از این کتاب با دخل و تصرف حکایت کنم که بیش از همه این کتاب از آن لذت برده ام:


یکی بود یکی نبود. در روزگاران قدیم مردی بود که پسر جوانی داشت و دوستی داشت که به دانایی و حکمت شهره جهان بود. پسر را به نزد دوست فرستاد تا درس زندگی گیرد. دوست وی در قصری زیبا زندگی میکرد و اطراف او پر بود از مراجعان و دوستان و مصاحبان و... ( خلاصه سرش خیلی شلوغ بود).......پسر راهی طولانی را طی کرد و بعد از مدتها به نزد مرد رسید و پیغام پدر را داد که من آمده ام تا درس زندگی بگیرم. مرد قاشقی روغن به او داد و گفت چرخی در قصر بزن تا کمی سرم خلوت شود و آنگاه دربست! در خدمت تو هستم ولی مواظب روغن داخل قاشق باش تا قطره ای از آن بر زمین نریزد. جوان رفت ولی کار مشکلی به او سپرده شده بود. از پله ها با احتیاط بالا و پایین میرفت. مواظب بود کسی به او تنه نزند و ......تا بالاخره به نزد مرد بازگشت. مرد از او پرسید آیا باغچه زیبای مرا دیدی؟ ایا قالیچه های بی نظیر مرا دیدی؟ آیا فواره های خروشان را نظاره کردی؟ آیا نمای زیبای ساختمان چشمانت را مات و مبهوت نمود؟ جوان گفت: نه! من تمام مدت مواظب روغن بودم. مرد بار دیگر او را فرستاد. این بار جوان با چهره ای خندان بازگشت و به محض رسیدن دهان به تمجید از زیبایی های قصر گشود. مرد صحبت او را قطع کرد و پرسید: روغن چه شد؟ جوان به خود آمد و دید که روغنها را ریخته است.!! مرد گفت: بزرگترین درس زندگی آنست که زیباییها را ببینی و مواظب روغن داخل قاشق هم باشی. هرکدام را از دست بدهی ضرر کرده ای.