قهوه خانه
گوشه ای دنج برای حرفهای خودمانی
Wednesday, November 12, 2003
ساعت ده شب هست و تو دم در خونه یکی از دوستات هستی:

- حالا بیا تو
- نه قربانت. خسته ام . امشب میخوام زود بخوابم.
- .....
- قربانت. خداحافظ
- خداحافظ

15 دقیقه بعد به خانه رسیده ای. آنقدر خسته ای که فقط میتونی به خواب فکر کنی. لذت بخش ترین کار برات در آغوش گرفتن تشک و بالش است و یه خواب سنگین و مشتی! خب ولی اول نخ دندون و مسواک و بعد خواب. نخ دندون رو ور میداری و همینجور که راه میری لا به لای دندونا رو در میاری که یه دفعه میرسی به آشپزخونه........ظرفای نشسته ات هنوز منتظرت هستند. با یه حساب سرانگشتی متوجه میشی که اگه الان ترتیب اونا رو ندی تا یکی دو روز دیگه به همون وضع میمونن. دستکشا رو میپوشی و .....چراغ اشپزخونه رو که خاموش میکنی یادت میوفته که باید یه فایلی رو برای فلانی پیدا کنی . کامپیوتر طبق معمول شب و روز روشنه. وقت زیادی نمیگیره. پس مشغول میشی......و بعد..... و بعد......و بعد.....موقع خواب باورت نمیشه که ساعت 3 و نیم هست. با خودت میگی فردا بعد از ظهر وقت دارم . میخوابم و تلافی میکنم.

ساعت 2 و 30 دقیقه . از سر کار بر میگردی. یادت میاد که امروز نیم ساعت بیشتر وقت داری. ولی قبل از خواب برای شونصدمین بار ایمیل ات رو چک میکنی چون منتظر یه ایمیل مهم هستی......وارد اینترنت شدن همانا و ........وقتی توی تخت دراز میکشی دیگه خوابت نمیاد. تصمیم میگیری نخوابی و ....... ولی عوضش شب زود بخوابی!!!!
و زندگی ادامه پیدا میکند.