قهوه خانه
گوشه ای دنج برای حرفهای خودمانی
Monday, November 03, 2003
باور کنید این داستان را از اساطیرهند باستان کش نرفته ام:
یکی بود یکی نبود. در روزگاران گذشته ویژگیهای مختلف بشری در جزیره ای در کنار هم زندگی میکردند. روزی" دانایی" خبر داد که به زودی بارانی شدید خواهد بارید و جزیره را آب فرا خواهد گرفت. همه به سراغ قایقهای خود رفته و آنرا آماده کردند. پیش بینی درست بود و باران شروع شد و با گذشت مدتی اندک تمامی جزیره را آب فرا گرفت. در این میان "عشق" متوجه عده ای شد که با "وحشت" و "ترس" در ساحل ایستاده بودند. پس به ساحل بازگشت و قایق خود را به آنان داد. جزیره لحظه به لحظه بیشتر به زیر آب میرفت و عشق تقریبا در آب غوطه میخورد.
"ثروت" از کنار او گذشت ولی نتوانست یا نخواست او را نجات دهد چون سودی برای او نداشت.
"غرور" از کنار او رد شد ولی کسر شان خود دانست که "عشق" را نجات دهد.
"غم" از کنار او رد شد ولی افسرده تر از آن بود که او را نجات دهد.
"خوشی" از کنار او رد شد ولی نخواست لحظات شیرین خود را با نجات دادن او هدر دهد.
"شهوت" از کنار او رد شد ولی تنها با گرفتن دست او به مدتی کوتاه قایق خود را بیش از پیش به جلو راند و سپس او را تنهاتر در ابها رها کرد.
"عشق" دست به دامان " دانایی" و "امید" شد. ندایی به او گفت: صبر کن. ولی او کم کم در آبها فرو رفت و دیگر متوجه چیزی نشد.......ناگهان خود را در ساحل دید. توفان فرونشسته بود و دانایی در کنار او بود. چشمانش را باز کرد و پرسید چه کسی مرا نجات داد؟ دانایی گفت:" زمان" . تنها زمان بود که میتوانست ترا نجات دهد. تو گرچه غرق شدی ودر ابها فرو رفتی ولی چون دست به دامان "دانایی" و "امید" شده بودی "زمان" ترا نجات داد.