قهوه خانه
گوشه ای دنج برای حرفهای خودمانی
Monday, October 06, 2003
میخوام امشب قصه ای رو بنویسم که دیدم وبلاگ طعم دریا هم بطور خلاصه به اون اشاره کرده. آماده باشین که قصه رو شروع کنم. یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود. خدایی بود و حقیقت به شکل ایینه ای در دست خدا بود. خدا خودش رو که حقیقت محض بود در ایینه میدید و لذا حقیقت را در اون زمان فقط میشد توی ایینه دید. یه روز این ایینه از دست خدا افتاد و خورد به زمین و ریز ریز شد. مردم هریکی یه تکه کوچک اونو برداشتن و توش نگاه کردن. خب طبیعیه که به دلیل کوچکی قطعات ایینه هرکی فقط خودشو تو آیینه دید و فکر کرد خودش حقیقته. نزاع انسانها از همینجا شروع شد.......نمیدونم این قصه از مولاناست یا منبع اولیه دیگه ای داره ( یعنی مثلا اونهم از یکی دیگه نقل کرده باشه) ولی به نظرم یه ظرافت زیبا توش نهفته اس. از طرفی خودخواهی و خود راست پنداری انسانها را به تصویر کشیده از سوی دیگه تا حدودی اونو ناشی از ندانستنهای انسانها و خوش باوریهای او گذاشته و بالاخره یه داستان شیرین خلق کرده. کار هر کی هست دستش درد نکنه.